کتابهای تاریخی بویژه در دوران مغول که عصر اعتلای تاریخنگاری پارسی است به ما کمک می کند تا با تحولات اجتماعی جامعه بویژه در سطح ساختارها و کنشگران قدرت آشنا شویم ولی نگریستن به تحولات اجتماعی در لایههای دیگر جامعه که لزوما دستی به قدرت ندارند کاری است که منابع ادبی انجام آن را بر عهده گرفتهاند. بهرام بیضایی از جمله نویسندگانی است که سعی دارد با نگاهی دقیق و موشکافانه و نیز با به خدمت گرفتن قوه تخیل فصلی مهم از تاریخ اجتماعی عصر میانه ایران را تصویر کند.
نگاه به تاریخ میانه ایران از طریق فیلمنامه و نمایشنامه میتواند به ما کمک کند تا در کنار استفاده از قدرت تدبیر و تعقل از طریق کتابهای تاریخی، قدرت خیال را نیز به خدمت بگیریم و با نگاهی همه جانبهتر به ابعاد تاریخ میانه ایران بنگریم. نویسنده سعی دارد با توجه دادن مخاطب به وضعیت فرهنگی، اجتماعی و سیاسی ایران در آستانه حمله مغول ذهنها را به علتهای داخلی این واقعه رهنمون شود.
روایت داستان از فرار عیار از مقابل سپاه مغول آغاز میشود. او که بر تن زخم مغول و در دل ترس از روبرو شدن دوباره با آنها را دارد توسط پیرمردی اهل قلم نجات مییابد. پیرمرد از عیاران خاطرات خوبی در ذهن دارد: «هوم! عیارهای سوادبالا یاد باد! رمضان گذشته مردانگی را تمام کردند! صد عیار تمام سلاح رفتند به کمک دشمنان خونیشان اهالی شیران؛ که در تنگی به تنگی افتاده بودن» (صص 9-10) و کتابی برای عیاران در دست نگارش: «چهل چشمه از شگردها؛ انبان فوت و فن؛ شیوهزنی و شبروی؛ کیسه طراری و چهرهگردانی- هه! من از عیاران نقلها برای این و آن تعریف کردهام؛ بارها و بارها! من کتابی ساختم هفتاد من؛ طوماری از پاکی و مردانگی!... بگو عیار، از کدام واقعه آمدی؟ جنگ دهریان؟ شکستن ملامتیان؟ از سر تا بن بگو! من این عیارنامه به نام تو میکنم» (صص9- 10). او عیار را به خانهاش میبرد تا او را تیمارداری کند. عیار ولی دلی پر درد دارد؛ او مغولان را به چشم دیده و زخم آنها را به جان چشیده است ولی پیرمرد که از اوج قدرت مغولان بیاطلاع است سعی در دلداری او دارد: پیرمرد: {میخندد} خیالت راحت؛ آن سگ نامیمون تا حصار اول پیش میتازد. خداوند فرمود دست کافران از امتم کوتاه! باش تا وارونه سوار خرش کنند و برگردانند به ریگزارهای خودش! ... حالا کجاست این تموچین؟ هوم-قبرش را کندند؟ لشکرش را تاراندند؟ پوزهاش را به خاک مالیدند؟» (صص 11- 12). برای پیرمرد هرگز قابل پذیرش نیست که مغولان توان تسلط بر سرزمین ایران را داشته باشند.
عیار نه دل به دلداریهای پیرمرد گرم دارد و نه امیدی به آینده. او به جای پاسداشت این همه میهماننوازی سخاوتمندانه، به دختر او که در آستانه ازدواج است تجاوز میکند و این در حالی است که پیرمرد هراسان و گریان پیشآمد این رخداد را باور ندارد: « شما عیاری، نه؟ من همیشه روی عیارها قسم میخوردم» (ص 12). پیرمرد که عمری در راه شناساندن جوانمردی عیاران قلم فرسوده است، حال که ناموسش توسط عیار زخم خورده تمام کتابها و نوشتههایش را آتش میزند (ص 22). نویسنده در اینجا به نماد خاصی توجه دارد، سوزاندن کتاب که همواره کار نظامیان و جنگجویان درس ناخوانده و نافرهیخته بود، اکنون توسط پیرمردی انجام میشود که حاصل یک عمر دانش و آموختههایش را از میان میبرد تا سندی نادرست از واقعیتهای زندگی ننگاشته باشد.
عیار که شمشیرش به جای به کار رفتن در برابر مغولان تنها برای ظلم به پیرمرد و دخترش استفاده شده است از پیرمرد به زور اسب و پول میطلبد تا از مغولان که در حال پیشروی هستند بگریزد: « برای همه دنیا گریه کن! روز محال رسیده؛ ریگزار راه افتاده؛ همه جا در راهند، فهمیدی؟ من با مغول روبرو شدم؛ من ازشان زخم خوردم؛ من با چشم خود دیدم؛ نه- سپاهشان شمردنی نیست! نمیتازند؛ نازل میشوند؛ چون سیل، چون بلا. پس من چه دیوانهای باشم که در راهشان بمانم؟... من از سوگ خراسان آمدم. برگشتن سی آن راه دیوانگی است. من باید راه تپه را بزنم؛ سی جنوب راه من است». همین مساله سرنوشت عیار را با دختر گره میزند. «مرا هم ببر... با بد و خوبت میسازم، با شادی و غمت» (ص 20). عیار در ابتدا از بردن دختر امتناع میورزد تا با سرعت بیشتر از خطر مغولان بگریزد ولی با کشته شدن پیرمرد توسط مغولان به ناگزیر دختر را با خود همراه میبرد.
به موازات این دو شخصیت یعنی عیار و دختر و رابطه آنها که به تدریج رنگ عاشقانه میگیرد، بیضایی داستان عشقی دیگر را روایت میکند. عشق سربازی بازگشته از جنگ با مغولان که تصویری وحشتناک از آنها در ذهن دارد: «یک سایبان بر زمین نمیماند. حتی کسی نمیماند برای تدفین مردگان. بیابان پر از ارواح است!» (ص38). و دختری به نام مارال که نامزد اوست و چشم به راه بازگشتش. حمله ناگهانی مغولان به شهر فرصت ازدواج را از این دو دلداده میگیرد ولی سرباز که نمیخواهد بدون وصال معشوق از دنیا برود از مارال میخواهد که با او نزدیکی کند:
«سرباز: مغول آمده، نمیفهمی؟
مارال: نه، عزیز دلم، التماست میکنم؛ کاری نکن پشیمانی بخورم. من همیشه دختر خوبی بودم.
سرباز: اسیر که شدی پشیمانیات صد برابر، اگر از من دریغ کنی!
مارال: خودت را با دشمن یکی نکن. دشمنی است و دشمنی! به من معلومه. او که عاشق من نیست» (صص53-54).
سرباز که نمیخواهد از وصال معشوق ناکام بماند، ناگهان به مارال حمله میکند: «کجا ماهپیکر؟ من دشمنم، با من چه میکنی؟« حرفش در دهنش میماند؛ ناباور و ضربهخورده از مارال جدا میشود؛ خنجر کوچک مارال در شکمش مانده. سرباز پس میکشد؛ خنجر در دست مارال میماند. سرباز با دهان باز جلوی او به زمین میافتد. مارال بیاختیار جیغ میکشد و خنجر را میاندازد. از این فریاد مغولی که در کوچه میدوید به انبار سر میکشد. مارال وحشتزده برمیگردد و با تازهوارد روبرو میشود؛ مغول دهنش را به خنده باز میکند. مارال در لحظه از پا درآمدن در آغوش مغول میافتد. بیضایی سعی دارد تدبیر این دو دختر را به نوعی با هم مقایسه کند، دختری که عفتش توسط عیاری به باد میرود ولی او تصمیم میگیرد با عیار همراه شود و همین همراهی سرانجام عیار را به مسیر اصلیاش که همانا جوانمردی است باز میگرداند و دختری که نمیتواند به اختیار به معشوقش نزدیک شود و با کشتن وی، ناموسش توسط مغولان بر باد میرود.
تصویر موازی دیگر از صالح مروی و شاه ایران سلطان محمد خوارزمشاه است. صالح مروی مراد عیار است که عیار بارها و بارها از شجاعت او در جنگ با مغولان یاد کرده است (صص 54 و 63) و اکنون در یکی از شهرها به مستی و میخوارگی مشغول شده تا حملات مغول و هیبت ایشان را به فراموشی بسپارد (ص 78) و دیگری سلطان ایران که سرباز او را به رهبری میشناسد و حال آن که سلطان پوشیده در زرهی تمام شهر به شهر از مقابل مغولان میگریزد: ««این راز باید پوشیده بماند. کسی نداند که سلطان از کدام راه میرود. شنیدید؟ فرمان است!» (ص 42).
هیچ یک از شخصیتهای فیلمنامه قصد مقاومت در برابر مغول را ندارد. عابدی که دعایش راهی به نجات او نمیبرد: «لرزش و غرش زمین، سیاهی مواج پیش تاختن مغولها که نزدیکتر شدهاند. عابد ناگهان به سوی درگاه میدود و با سجادهاش برمیگردد. سجاده را کف بیابان پهن میکند و به نماز میایستد؛ لرزان دستها را به سوی سر میبرد و بر زانو مینهد و دمی خم میشود. در زمینه تصویر، دریای مغول پیش میرسد. عابد دستهایش را به سوی آسمان میبرد و سپس سر بر مهر میگذارد. صدای مغولها بلندتر و بلندتر میشود و به آنها نزدیکتر و نزدیکتر و نزدیکتر» (صص 41-42). گروهی از مردم دل به دعا و تعویذ خوش دارند که شاید همینها جانشان را در مقابل مغول نجات دهد، حال آن که مغول خود داعیهدار طلسم و تعویذ است
«پیر: باروهای ما به محکمترین دعاها برآمده، باکی نیست!
شحنه: ای پدر مغول نیز با خود دعا و تعویذ تو را دارد و بر آن اضافهتر شمشیر!» (ص 69).
مساله ایلی یکی از مهمترین دلایلی است که مردم را بویژه در نبود سلطان از مقابله با مغولان باز می دارد. بویژه آن که مردم بارها در مقابل مغول مقاومت کردهاند و ناکامی آنها در برابر مغولان در شهرهای ترمز، بخارا، سمرقند و نخشب با قتل عام مردم همراه بوده است. گذشته از آن در شرایطی که مردم نه میتوانند به مقاومت خود امید داشته باشند و نه قرار است از جایی کمک و امدادی برسد، خود آنها به جان هم میافتند و کار ناتمام مغول را تمام میکنند، از جمله گدایی که در کشاکش حمله مغول به شهر دست به دزدی میزند و خوشحال از این که « بالاخره آمدند، کجایید بزرگان؟ حالا شما هم مثل منید!» (ص 51). همین است که شحنه و کوتوال که امنیت شهر را بر عهده دارند در بیخبر نگه داشتن مردم و مقاومت نکردن به توافق میرسند: «شحنه: هوم، در این کنکاش چه میفرمایی کوتوال؟ اگر بفرماید منادی جار بزنند.
کوتوال: اگر خبر کنیم وحشت در خلق میافتد.
شحنه: اگر نه غافلگیر میشوند!
کوتوال: اگر خبر کنیم در ساعتی به جان هم میافتند و آنچه مغول نکند میکنند!
شحنه: هوم، ما همیشه خبرهای خوب دادهایم. در استحکام حصارها چه می فرمایند؟ که از احتیاط خندقها را بروبند و کاریز متروک را بپردازند برای گشودن راه آب مسدود.
کوتوال: اشتباه در شهرهای دیگر به اشتباه دست به شمشیر بردهاند. ما بیرق آشتی بر دروازهها میآویزیم؛ ما قبول ایلی و مطاوعت میکنیم و شحنگی مغول میپذیریم. نجات فقط در این است» (ص 42).
از نگاه بیضایی در شرایط جنگ و ناامنی آن چه مقاومت را برای مردم سختتر میکند همانا اختلافات آنها با یکدیگر است. در جایی نویسنده صحنه نمایشی را تصویر میکند که گروهی از مردم به راه انداختهاند تاضمن به آتش کشدن شمایل مغولان نشان دهند که ترکان که اکنون بخش عمدهای از آنها در ایران زندگی میکنند بخشی از مغولان هستند ««به من از مغول نگو! ما خود ترک قبچاقیم؛ اهل چاچ، که کمان خوب میسازد. بین ما غور و قراختایی هست و هم از ترکان طراز. ما گریخته آمدیم. ما خود همه بر تن زخم مغول داریم!
شحنه: چیست ای خلق که در هم افتادهاید؟ اگر تیغتان هست به روی مغول بکشید! این آتش خاموش و شما، سلاح بردارید؛ که دشمن به شمشیر میرانند نه به رجز!» (ص 69).
عیار که در ابتدای کار تنها به گریختن میاندیشید، در ادامه برای خود رسالت دیگری تعریف میکند و آن خبر دادن به شهرهای مختلف از آمدن مغول است. در شرایطی که ایستادن و مقاومت کردن نتیجهای جز مرگ به همراه ندارد، نجات دادن یک نفر خود رسالتی بزرگ است: «عیار: گوش باشید و بشنوید ای شما که مردمانید؛ مغول با سپاه تمام میآیند! گوش باشید و بشنوید ای مردمان که شما را از بلایی پرهیز میدهم! مغول هر دودکشان میآیند و اینک تمامت روی زمین زیر سم دارند؛ جرار و خانهکوب خانمانبرانداز! چارهیی کنید! مثل ایشان آفت است که بر مزرعه خلق میزند، و چون بگذرد جز پوک و پوچ نگذارد! منشان در عرصه دیدهام به تن خود؛ و چون تاختن گرفتند زمین زیز زیر میخواست شد! چارهای کنید چارهساز! زود باشد که بر دروازهها باشند و کار از دست شده!» (ص 64).
این رسالتی است که عیار از دختر آموخته است، وقتی دختر نوزادی پدر و مادر مرده را مییابد و او را با خود می برد و آنقدر به نجات او ایمان دارد که به معجزه سینهاش پرشیر میشود تا او را سیراب کند. (صص 42-43). گرچه در این ناامنی به تنها چیزی که نمیتوان باور داشت یافتن سقفی برای قرار یافتن است:
«عیار: چه میکنی؟
دختر: سایبان میسازم.
عیار: وقت ساختن نیست؛ نباید جایی دل ببندی! تا خشتی روی خشت بگذاری آنها دو طول اسب آمدهاند» (ص 58).
عیار میتواند با آگاهی دادن به مردم در مورد آمدن مغولان زمینهای را فراهم کند تا مردم شهرهای مختلف نه به طور مستقل که یک جا و متحد در مقابل مغولان بایستند و بر پیروزیهای بیپایان مغولان خط پایانی بگذارند (ص 70) ولی اختلافات و پراکندگیهای در لایههای مختلف جامعه گام به گام امید عیار را برای دست یافتن به هدف رسالت خود یعنی نجات ایران به ناامیدی تبدیل میکند. این اختلافات که با گریختن سلطان از مقابل مغولان، فرار سربازان از صحنههای جنگ، امید مردم به دعا و طلسم و تعویذ یا نمازی دشمنشکن و به جان هم افتادن برای دست یافتن به ناموس و داشتههای یکدیگر آغز شده در اختلاف طبقه اندیشمند جامعه با یکدیگر به اوج خود میرسد؛ آنهاکه گوشهای نشسته و با وجود آگاهی به حملات مغول و نافرهیختگی ایشان باز حضور مغولان را به حضور یکدیگر ترجیح میدهند:
«دبیر: در کتاب عجابل دنبال چه میگردی؟
لغوی: وصف مغولان، افسوس در خبر است که دارالکتاب را طویله کردهاند. زبان میدوزند و کتاب میسوزند و قلم میشکنند؛ هه- این سپاه جهالت است!
نحوی: کیست که بگوید نیک یا بد کردهاند؟ کتبی دیدهام که پیش از سوختن باید به آب توبه شست!
دبیر: من مردی دبیرم و با شکستن و سوختن کارم نیست!
نحوی: هی هی سخنان زندقه میگویی. نبینم که یاوههای اهل جدل میبافی که فلسفی و سفسطیاند و سخن در رد اولیا میگویند. کاش مغول برسند و این اهل شبهه از زمین بردارند!
عروضی: پنداشتی تیغ مغول گردن مومن نمیبرد؟ آتش که درگیرد همه را میسوزد!
نحوی: سوخته به که پلید! تا شمایید که اوصاف ملامتیان میخوانید من خط رضا به آمدن مغول دادم!
و سپس با القاب ملحد، قرمطی و باطنی همدیگر را میخوانند» (ص 71). انتقاد نویسنده از وضعیت اجتماعی جامعه تا آنجا پیش میرود که عیار و دختر سرانجام به مردانی برمیخورند که خود را هسیبت مغولان درآورده و به جنگ آنها آمده اند (ص 94).
سرانجام عیار دختر و کودک را راهی میکند و خود با دست تنها در مقابل خیل خروشان مغولان میایستد: «یکی باید بایستد» (102). عیار تنها ناگهان با دو دست و با همه نیروی خود نعرهکشان شمشیرش را برای حمله به آنها بالا میبرد؛ تصویر در همین حال میماند و به سیاهی میرود؛ تنها فریاد عیار تنهاست که تا پایان سیاهی همچنان به گوش میرسد (102).
«عیار تنها» شاید از معدود فیلمنامههایی است که سعی دارد با توصیف ایران در آستانه حمله مغول، تاریخ ایران را با زبان هنر برای مردم ایران روایت کند تا آسیبشناسی خود از جامعه ایران را با مردم در میان گذاشته باشد. بیضایی با استفاده از زبان خراسانی زمینه بهتری برای ارتباط مخاطب امروز با فضای عصر میانه فراهم می سازد.
مریم کمالی
بیضایی، بهرام (1389)، عیار تنها، تهران: روشنگران و مطالعات زنان.